با قرار گرفتن در هر شرایطی، فهم و درک مخصوص به خودمون حاصل میشه.
هر یک از ما تجربیات متفاوتی رو در زندگیمون داشتیم.
مغز هر یک ما، پس از هر بار تجربه، چیزهایی رو به خاطر میسپره.
بعضی از تجربیات به صورت دورهای تکرار میشن.
مغز ما چیزهایی که پس از هر تجربه به خاطر سپرده رو کنار هم میذاره و یک الگویی رو استخراج میکنه.
اون الگو میشه چیزی که مغز ما روی درست بودنش قسم میخوره.
اون الگو رو باور میکنیم.
اون الگو باور ماست.
مثلاً وقتی پدال سمت راست یک ماشین رو فشار میدیم، انتظار داریم که ماشین سریعتر حرکت کنه.
همونطور که اگه در ماشینی سوار شیم و با فشار دادن سمت راست ترین پدال ماشین سرعتش کم شه، موهای زائدمون لیزر میشه.
یعنی باوری در خصوص رابطهی پدال گاز و سرعت ماشین در مغزمون شکل گرفته.
باور ما ریشهی تصمیم گیریهای ماست.
تصمیمهای ما ریشهی رفتارهای ماست.
رفتارهای ما ریشهی عادهای ماست.
عادتهای ما ریشهی زندگی ماست.
باورهای ما اولین دومینویی هستند که در زندگی ما تأثیر میگذارند.
اتفاقات چند خط بالایی به صورت اتوماتیک در مغز ما اتفاق میافته. یعنی مغز ما ساخته شده برای اینکه الگو استخراج کنه. مغز ما عاشق الگو ساختنه.
از بد روزگار، ما تجربیاتمون خیلی محدوده و همچنین، از بد روزگار، حافظهمون در به خاطر سپردن تمامی جزئیات هم ضعیفه.
خلاصه همه چی دست به دست هم میده که مغز ما پر بشه از باورهای به درد نخور.
چون الگوهایی که از تجربیات محدود استخراج میشن، خیلی به درد نمیخورن.
باورهای به درد نخور ما ریشهای میشه برای تصمیمهای به درد نخور.
تصمیمهای ما منجر میشه به رفتارهای به درد نخور.
رفتارهای به درد نخور میشه ریشهای برای عادتهای به درد نخور.
عادتها به درد نخور میشه، ریشهی یک زندگی به درد نخور.
پس بهتره به دنبال اصلاح الگوهای ذهنی یا مدلهای ذهنیمون باشیم.
حالا چظور میشه؟
به نظر من بهترین نقطهی شروع برای درک کردن متفاوت دنیا، درس تفکر سیستمی در وبسایت متمم هستش.
تصمیم دارم که تفکر سیستمی رو مطالعه کنم و مصداقهایی که در محیط اطرافم میبینم رو در این وبلاگ منتشر کنم.
به امید اینکه تمرینی بکنم در راستای متفاوت دیدن دنیا.
چون احساس میکنم که در ماشین زندگی، ما با تجربیات محدودی که داشتیم، به جای گاز دادن، داریم پا روی ترمز میذاریم.
پس بهتره که چشمها رو بشوریم و جور دیگری دنیا رو ببینیم.